دیدن قیافه حسینی خود یک شکنجه بود؛ ریختش، هیکلش، دندانهایش، چشمهایش وحشتناک بود. یک آدم وحشی! با دیدن حسینی جا خوردم، فهمیدم که اوضاع پس است . حسینی گفت : به به عزت خان! دوست صمیمی ما حالت چطور است؟ ! گفتم: بد نیستم، دست مرا گرفت و خیلی مؤدبانه به داخل اتاقش برد . مرا به روی تخت خواباند . پاهایم را به طرفین و دستهایم را از بالا بست .