جوان و تاریخ- حکایت تاریخ دشمنی سربازی را گفتند: چرا به جنگ نروی؟ گفت: به خدا سوگند که من یک تن از دشمنان را نشناسم و ایشان نیز مرا نشناسند، پس دشمنی میان ما چون صورت بندد؟ فالوده ابوالعینا بر سفره ای بنشست. فالوده ای برابرش نهادند. مگر کم شیرینی بود، گفت: این فالوده را پیش از آن که به زنبور عسل وحی شود ساخته اند.